(((سلام دوست عزیز داستانی که درادامه خواهید خواند از سری داستانهای ادبیات بی ربطی است)))
هِـــــــف... هِـــــــف... بوی تف خشک شده میکوبد توی صورتم... سرم را بلند میکنم. زنی با دندانهای دراز با فاصله چادر را میچپاند توی دهانش. همه چیز برایم کند میشود... حرکت دندانهای زرد زن که به دندان اسب گفته است زکــّی! چادر را گاز میگیرد. حالا شنا توی استخر دهان... دریاچه ی تف... لبهایم میلرزد... تنم مور مور میشود... اتوبوس ترمز میگیرد. حالا همه یک دست به سمت جلو لیز میخوریم. صورت زن دندانی که نزدیک می شود، بوی تف هم نزدیک می شود... خیسی چادر هم نزدیک می شود...
گرم است. اتوبوس شلوغ است. مثل کرم توی هم می لولیم. لب هایم می لرزد... می خواهم بالا بیاورم... نمی آورم... با نفرت کمی خودم را کنار می کشم و پشتم را به زن دندانی می کنم.
دستی محکم روی شانه ام می کوبد. برمی گردم. زن دندانی است! چشم هاش دارد از کاسه بیرون می زند... دهانش را باز می کند... چادر از توی دهانش می افتد... چند لحظه جای دندان ها روی چادر می ماند و بعد فقط خیسی اش...
_ جــِنــَه نادُرِس!... اوجو سیلم نــَکُ!...
اینها را با اَخ و تُف می گوید... اینطوری؛
اخ... تف... جــِنــَه... پــِتِ... تِتِ... نادُرس... اخ... تف... اوجو... تف... تف... سیلم... اخ... تِت... پِت... نکــُ...
همه ی اتوبوس به زن خیره می شوند که مثل لبو قرمز شده من فقط دهان زن را می بینم که باز و بسته می شود. این بار تقریباً فریاد می زند. راننده ی اتوبوس از توی آینه نگامان می کند.دوباره با اخ و تف؛
_ رو ورَهَ مَــ مِپــِلـُنی؟ که یعنی مـَ بو می یـِم؟ ها؟ نادُرس! شما خُتو اَ هَمَهَ عالم بد ترید...
لعنتی!... قطره ی تف می افتد روی دستم... زنکه ی کثافت!... چرکو!... لب هایم را گاز می گیرم. مشماهای خرید را می زنم زیر بغل... از اتوبوس سگ پیاده می شوم... باد خنک می کوبد توی صورتم... پُقی می زنم زیر گریه... راننده ازم بلیت نمی گیرد. مشما ها را همانطور که ایستاده ام ول می کنم روی زمین. اسب از پنجره نگاهم می کند. یک بیلاخ نسیبش می کنم...
خودش را آتش می زند!... گــُر می گیرد!... از پنجره سرش را می آورد بیرون. اتوبوس گازش را می گیرد. صدایش گم می شود بین بوق ماشین ها...
لب جوب می نشینم به تف روی دستم نگاه می کنم... اَنتر!... دستم را می کنم توی جوب. لاک ناخن هام که جا به جاش پریده شفاف تر می شود...
چند تا از مشماها پاره شده. کاهو ها را می گذارم توی یکی شان... گوجه و پیاز و سیب زمینی ها را هم می ریزم توی یکی شان... کالباس و سُس و خیار شور هم توی دیگری...
آرام آرام راه می روم. فقط دو ایستگاه جلوتر از خانه پیاده شده ام. چهار راه اول را با آرامش رد می کنم بدون اینکه دلم شور بابا را بزند. اگر بابا ساندویچ دوست نداشت بی شرف بودم اگر همه ی این بار سنگینی را که یک چهار راه اِهِن و اوهون دنبال خودم کشیدم، ول نمی دادم توی جوب!...
اِ... اِ... اِ... یک حلزون هیکلی و پهت و پهن دارد از دسته ی مشما بالا می آید!... دارد می آید سمت دستم!... خودم را می زنم به خنگی!... چند دقیقه بعد چیز خنک و نرم و لزجی را روی ناخن شصتم حس می کنم. دارد بالا می آید!... نگاهش نمی کنم!... قدم هایم را آرام تر می کنم که یک وقت نیفتد... دارد بالاتر می آید پدر سوخته!... خودش را می کشد روی انگشتم. اگر صدای بوقُ بوقُ تِر و تِر ِ ماشین ها نبود حالا حتماً صدای میلیچُ میلیچ ِ حرکت کندش را روی دستم می شنیدم...
حالا رسیده به مچ دستم... نگاهش که می کنم می بینم لاکش سنگینی می کند... پس پسکی می رود... تنش چِلِقی از دستم کنده می شود... هُری دلم می ریزد... انگار دارم چیز مهمی را در زندگی ام از دست می دهم... می ایستم... ای کاش نیفتد... حالا فقط انتهای بدنش روی دستم است... خواهش می کنم!... شاخک هایش را می برد تو و می آورد بیرون... دارد می لرزد... داد می زند...
اگر صدای بوقُ بوقُ تِر و تِر ِ ماشین ها هم نبود محال بود اگر صدای جیغ اش را بشنوم...
آها!... بیا!... خودت را بکش بالا عشقم!... من وایستادم تا بیایی بالا!... دِ بدو! حالا... حالا...
مردی محکم با شانه اش به شانه ام می کوبد حلزون روی آسفالت داغِ داغ می افتد... حتماً تلقی صدا می دهد... من که نمی شنوم...
بغض گلویم را می گیرد... می خواهم بلندش کنم، بیارمش خانه... دیر شده!... الان بابا از خواب بیدار می شود... دلم شور بابا را می زند... ولش می کنم... گور بابای هرچی حلزون لزج حال به هم زن است...
چهار راه دوم را هم رد می کنم. الان می رسم به خانه و برای بابا ساندویچ درست می کنم.
ای کاش اصلاً نروم خانه... بروم که چه؟ بابا که شاشیده است به همه چیز... به زندگی من... بروم کجا؟ بروم که خط های طلایی روی مبل سفید را بشویم؟... که ببینم از میز کارم بوی تند شاش می آید؟... که ببینم بابا شاشیده روی گل های صورتی خوشگلم؟... که ببینم آب زرد گلدان کوچک صورتی ام را پر کرده؟... بروم که ببینم می رود توی آشپز خانه و توی قوری... استکان ها... آشغالی... هرجا که بخواهد؟...
کلید را توی در می چرخانم. باز نمی شود... مشما ها را کنار در می گذارم. چند تا پیاز قل می خورد و می رود توی آب و کف حمام همسایه... در را می کشم جلو... آها!... کلید را می چرخانم... حالا خودم را می کوبم به در... آخ... می افتم روی پله ها...
بابا خواب است هنوز بیدار نشده که بشاشد به زار و زندگی ام با آلزایمرش...
دست و صورتم را میشویم دو تا ساندویچ درست میکنم... وقتی آمدم بابایی رابیدارش میکنم تا با هم بخوریم.
باباخیلی ساندویچ دوست دارد! من هم...
از حمام که بیرون می آیم می بینم که بابا زیپ شلوارش را بالا می کشد. جیر صدا می دهد... یک لبخند مسخره پرت می کند توی صورتم... پشت بندش لثه های صورتی اش را که بدون دندان است...
ساندویچش را خورده حالا شاشیده است به مال من... گفتم که بابا عاشق ساندویچ است! حتم دارم هر غذای دیگری بود کلاً قابلمه اش را زرد می کرد!...
قیافه ی من را که می بیند لبخندش خشک می شود!... متأسف می شود!... می خواهد بگوید که ببخشید... می خواهم سرش عربده بکشم... نعره بزنم... بگویم می برمت آسایشگاه!... می فهمی خرفت؟... ها؟... سگ پیر!... جرثومه!... شنیع!... شاشو!...
بعد ببینم که با آن دست و پای لاغر و درازش می رود لای فاصله ی ماشین لباسشویی و یخچال کز می کند و با صدای بلند هی گریه می کند... هی می زند توی سر خودش... هی موهایش را می کشد... هی خودش را چنگ می زند... هی می کوبد به سینه اش... هی زار می زند...
نه!... نه!... نمی گویم!... مگر من کرگدنم؟ احساسم کجاست؟ انسانیت؟ شاشیده ایی که شاشیده ایی بابا جان!... اصلاً بشاش توی دهن من!... بابای منی!... عشق منی!... پروانه ی منی!...
همه ی اینها را همیشه به خودم می گویم... بعدش مثل بابای فردینان توی مرگ قسطی خود خوری می کنم... آتش فشان می شوم... فوران نمی کنم... می ترسم بابا گریه اش بگیرد... غذایش را نخورد... کز کند لای ماشین لباسشویی و یخچال... خود خوری می کنم انقدر که می خواهم بترکم... حالا هم کله ام دارد آتش می گیرد از این همه کثافت... برمی گردم توی حمام... دراز می کشم توی وان... سرم را می برم زیر آب... می خواهم که بالا نیایم... چند قُلُپ از دماغم می رود توی کَت و کلّه ام...
نمی توانم!... من یکی تحملش را ندارم!... کار من نیست!...
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: شنبه 23 دی 1391برچسب:ادبیات بی ربط,بویی که باهاش زندگی میکنم,داستانک,داستان کوتاه,داستانهای بی ربط,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب